کمیل جانکمیل جان، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

شاهزاده کوچولویی به نام کمیل

جراحی پای بابا رضا

سلام گل‌پسرم یه چند وقتی هست که کارم خیلی زیاد شده و کمتر می‌تونم برات بنویسم ولی امروز اومدم تا برایت از جراحی پای بابا بنویسم. روز ۲۹ مهر بابا رضا پای راستشو که کمی پرانتزی بود عمل کرد. و من و تو توی خونه موندیم چون قرار بود من برم پیش بابایی بمونم ولی عمو جواد زنگ زد و گفت که به خانم‌ها اجازه ورود حتی برای پشت در اتاق عمل رو هم نمی‌دهند. البته عمو جواد رو هم برای پشت در اتاق عمل راه نداده بودند خلاصه با عمو مدام در تماس بودم. بابارو هشت صبح بردند اتاق عمل و ساعت یک و نیم بعد از ظهر از ریکاوری اوردند بخش و من و تو هم برای دیدن بابایی رفتیم بیمارستان تو گفتی که برای بابام گل بخریم باهم رفتیم گل‌فروشی و یه دسته گل خر...
4 آبان 1393

عید غدیر عید سیدا

سلام پسر گلم عیدت مبارک امیدوارم همیشه سالم و تندرست باشی و هر روز برات عید باشه. به قول خودت این عید، عید تو هستش عید سیدا چون تو گل پسرم آقا سید هستی و به قول خودت عاشق رنگ سبز. یک هفته‌ای هست که برای رسیدن این عید روزشماری می‌کنی و از من خواستی برات یک هدیه بخرم و من هم قبول کردم. حالا هنوز چیزی برات تهیه نکردم ولی باید یه کادوی کوچولو هم که شده برای تو سید کوچولوی خودم که دندون بالاییش هم تازه افتاده بگیرم. خلاصه پسرم این مطلب رو برات نوشتم که عیدت رو بهت تبریک بگم. عیدت مبارک باشه امیدوارم این عید برای همه مبارک باشه و پر از نعمت و سلامتی ...
20 مهر 1393

۳ مهر و تولد روژان

سوم مهر تولد دخترخاله‌ات روژان بود که خاله مهمونی زنونه گرفته بود و من و تو دعوت بودیم البته وقتی به تو گفتم مهمونی زنونه‌اس گفتی من چیکار کنم بهت گفتم خاله گفت آقا کمیل تشریف بیارن ایرادی نداره کلی خوشحال شدی. خدا رو شکر مهمونی خوب بود و خیلی خوش گذشت و تو هم حسابی شادی کردی و البته با متین پسرعمه روژان بازی کردی و سرت هم گرم بود. توی مهمونی هم دوستای روژان توی کلاس رقص باله‌اش اومده بودند و همه‌شون با لباساشون رقصیدند رقصشون جالب بود. دیگه کلی برف شادی ریختن که تو از این قسمت از همه قسمت‌ها بیشتر خوشت می‌آید و اکثراً توی تولدها منتظر برف شادی هستی. ناهار هم خاله سمبوسه و ماکارونی و اولویه درست کرده بود که ت...
5 مهر 1393

رفتن کمیل قشنگم به پیش دبستان

سلام کمیل عزیزم امسال اول مهر رفتی کلاس پیش‌دبستان البته شما رو توی مهد ثبت‌نام کردم و از اول هفته جهت آشنایی با کلاس مرضیه‌جون رفته بودین توی کلاس پیش دبستان نشستید خیلی خوشحال هستی و من هم خیلی خوشحالم که تو بزرگ شدی و انشاءالله به مدرسه می‌روی و امیدوارم با همین علاقه‌ای که الان برای یاد گرفتن داری ادامه بدی و در آینده هم به درس و مدررسه علاقه داشته باشی و بخونی و البته مامانی رو زیاد بابت نوشتن تکالیف و درس‌هات اذیت نکنی. اینها عکس اولین دفتر و اولین مشقهات و البته اولین کیف مدرسه‌ایت هست که برات برای یادگاری می‌ذارم. راستی ۲۷ شهریور باباجون کمرشو عمل کرد و خدا رو شکر...
5 مهر 1393

۲۰ شهریور و خانه خاله حمیده

گل پسرم ۲۰ شهریور بود که به خانه خاله حمیده (همکار مامان) دعوت شدیم و رفتیم. خوب بود و خیلی هم خوش گذشت با بچه‌های همکارای مامان کلی بازی کردی البته گاهی باهم دعوا هم می‌کردین ولی خوب با هم اخت شده بودین و خلاصه سروصدای بازی شما می‌آمد و ما هم مشغول صحبت بودیم. ناهار هم خیلی متنوع و خوب بود ولی تو از هیچ‌کدام حتی یک ذره هم نخوردی. چون قبلش با بچه‌ها پفیلا خورده بودین. خلاصه ساعت پنج با شوهر خاله مهتاب اومدیم و ما رو تا مترو مصلی رسوندند و بعد هم دوتایی اومدیم خونه. پنج شنبه هم به این ترتیب گذشت. راستش باباجون کمردرد گرفته و دایی امیر که برده دکتر گفتند باید عمل کنه و توی بیمارستان بستری هس...
25 شهريور 1393

مسابقه شنا

کمیل عزیزم، امروز روز آخر کلاس شنا بود و به رسم هر سال مسابقه شنا و خلاصه گرفتن مدال طلا، من هم امروز اومده بودم مهد تا از گل پسرم عکس و فیلم بگیرم و ببینم گل پسرم توی کلاس چقدر پیشرفت کرده اگرچه بابا گفته بود که حق نداری امروز استخر بری چون دیشب تب کرده بودی و بردیمت دکتر و خلاصه چهار شیشه سفالکسین داد و گفت که گلوت چرکی شده ولی من دلم نیومد نذارم بری شنا چون انقدر خوشحال و شاد بودی که نگو و نپرس اول قرار شد فقط لباس بپوشی و بری کنار استخر دوستاتو نگاه کنی ولی بعد همین‌که با مایو اومدی کنار استخر اولین نفر پریدی توی آب و خلاصه یه شنای خوشگل انجام دادی دوستات هم همه خوب بودند و همه مامان باباها هم اومده بودند و خلاصه امروز مهد خیلی خیلی...
29 مرداد 1393

عید فطر و تعطیلات آن

کمیل قشنگم امسال عیدفطر تعطیلی خوبی داشتیم چون علاوه‌بر عید فطر سه روز بعد هم به هم وصل شد و یه تعطیلی حسابی شد. به ما که خیلی خوش گذشت. چون روز عید رو رفتیم امامزاده صالح یا به قول تو امام رضا صالح. صبح با تاکسی رفتیم و با اتوبوس برگشتیم چون اکثر مردم به مسافرت رفته بودند خیلی خلوت بود. وقتی رسیدیم توی محله خودمون رفتیم رستوران غذا گرفتیم و توی خونه با هم خوردیم تو که خیلی خوشحال بودی و بهت خیلی خوش گذشت. توی راه برگشتم باهم سر چهارراه میثم عکس گرفتیم یادگاری از محله‌مون روز چهارشنبه هم که نوبتمون بود بریم خونه باباجون قبل از اینکه بریم خونه باباجون بردمت شهر بازی، و حسابی وس...
11 مرداد 1393

ششمین سالگرد فوت مامان جون

سلام گلم، پسر عزیزم پنج‌شنبه گذشته سال مامان‌جون خدا بیامرز بود، باورت می‌شه شش سال گذشت و چه سال‌هایی بود بدون وجود نازنینش و من انقدر برایش دلتنگم که حد و حساب ندارد ولی افسوس که دست روزگار اونو از ما گرفت و حالا شش ساله که بدون اون زندگی کردیم. و وجود نازنین تو بود که به من قدرت تحمل این غم رو داد. اگر تو نبودی نمی‌دونم چی می‌شد واقعاً نمی‌دونم چی می‌شد. شاید تا به حال من هم مرده بودم و زیر خروارها خاک بودم ولی به دنیا آومدنت جان تازه‌ای به من داد و قدرت تحمل. به هر حال پنج‌شنبه و جمعه خونه باباجی بودیم باباجی برای سال مامان جون هم‌هیئتی‌هاشو دعوت کرده بود برای افطار و شام و م...
30 تير 1393

تابستان ۱۳۹۳ شروع شد

پسر قشنگم سلام، بالاخره تابستان شروع شد، امسال تابستونی گرم داریم انقدر گرمه که نمی‌شه عصرها بیرون رفت، دیروز تو رو بردم پارک ولی خیلی پشیمون شدم چون انقدر گرمم شده بود که داشتم می‌مردم. خلاصه نشد که توی پارک بازی کنی چون دایی امیر زنگ زد و گفت که نزدیک خونمون و ما برگشتیم خونه تا دایی امیر رو ببینیم. کلاس شنا هم شروع شده و تو خیلی خیلی خوشحالی اما نشد کلاس فوتبال بنویسم چون کلاس‌های آموزشی صبح بود و من چون رئیس خودم تازه اومده بود نتونستم باهاش هماهنگ کنم. ترسیدم برای کارم مشکلی پیش بیاید اگر بخوام دو روز تو هفته دیرتر بیام. به همین خاطر گذاشتم برای سال دیگه. انشاءالله. کلاس زبان هم همچنان می‌ری کتابت هم عوض شده و کتاب ج...
7 تير 1393