کمیل جانکمیل جان، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

شاهزاده کوچولویی به نام کمیل

اولین کلمه‌ای که گفتی

اولین کلمه‌ای که گفتی بابا بود خیلی زود این کلمه رو یاد گرفتی و بابائی هم کلی ذوق می‌کرد. ولی کلمه مامان رو برای اولین بار روز ۵ شهریور ۱۳۸۸ گفتی و من انقدر خوشحال بودم که حد و حساب نداشت. می‌دونی حس قشنگی بود وقتی تو به من برای اولین بار گفتی مامان مطمئنم بابایی هم به اندازه من از اینکه بهش گفتی بابا خوشحال شده بود. تو پسر فوق‌العاده زیبایی هستی البته این نظر من و بابا نیست هرکس که تو رو می‌بینه بهمون می‌گه آخه چشات یه رنگ خاصیه رنگ طوسی خیلی خوشرنگ و مژه‌هات هم خیلی بلند و خوشگل. خلاصه وجود تو و کم‌کم حرف‌زدنت شادی دیگه‌ای به زندگی من داد. الهی که همیشه شاد باشی پسر عزیزم.
8 آذر 1391

اولین باری که راست راستی چهار دست و پا رفتی

کم کم تلاش می‌کردی که خودت رو تکون بدی اول روی سینه‌ات خودتو می‌کشیدی و کم کم حالت چهار دست و پا رفتن را به خود گرفتی و درست ۱۱ مرداد ۱۳۸۸ بود که شروع به چهار دست و پا رفتن کردی اونم خیلی تند از اینکه می‌تونستی به این‌ور و اون‌ور بری و به اصطلاح از همه چی سر در بیاری خیلی خوشحال بودی. خلاصه داری کم کم بزرگ می‌شی پسر خوشگل من.
8 آذر 1391

نیش زدن اولین دندونت

روز ۸ تیر ۱۳۸۸ بود که متوجه شدم اولین دندونت از پایین نیش زده خیلی خوشحال شدم. بچه‌ام دیگه داشت بزرگ می‌شد. واست آش دندونی پختم و پخش کردم. مامان قربون اون یه دونه دندون کوچولوت بشه پسر نازی من.
24 آبان 1391

مکه رفتن بابا رضا و جابه‌جایی منزلمون

اول خرداد ۱۳۸۸ بود که قرار شد بابا رضا با عزیز به مکه برن و در همین موقع بود که ما می‌خواستیم جابه‌جا بشیم و به منزل جدیدمون بریم همه کارها در هم و قاطی شده بود از یک طرف پیدا کردن مهد برای تو، از یک طرف رنگ کردن خونه جدید و بسته‌بندی اسباب و اثاثیه و همین‌طور شش ماه مرخصی زایمان من هم تقریباً تمام شده بود و خلاصه همه چیز قاطی پاطی و درهم برهم شده بود. ۳۱ اردیبهشت تمام وسایلمون رو بردیم خونه جدید توی حیاط خلوت گذاشتیم و بعد هم بابا رضا و عزیز رفتند مکه و من و تو تنها موندیم و چون خونه‌مون هنوز رنگ نشده بود دو سه روزی توی خونه باباجون بودیم تا اینکه بالاخره رنگ خونه تموم شد و من و تو باهم به خونه جدید رفتیم. می‌خ...
24 آبان 1391

نوروز ۱۳۸۸ و اولین عیدی که تو به جمع خانواده اضافه شده بودی

بالاخره نوروز ۱۳۸۸ با تمام سختی‌هایی که در سال ۱۳۸۷ متحمل شده بودیم به خاطر فوت مامان‌جون فرارسید و تو چهار ماهه بودی. من توی خونه با کامپیوتر کارهای مؤسسه را رله می‌کردم چون توی مؤسسه کسی نبود که بتواند صفحه‌آرایی بکنه این بود که من قبول کرده بودم توی مرخصی زایمانم که شش ماه بود کارها را انجام بدهم. بعد از تحویل سال با بابا و عزیز رفتیم بهشت‌زهرا عادت هر سال بابات بود که اگر سال تحویل شب نبود باید می‌رفتیم بهشت زهرا سر مزار پدر بزرگت. به عادت هر سال رفتیم اونجا بعد از فاتحه‌خونی برای پدر بزرگت  به مزار مامان‌جون هم سری زدیم و برگشتیم شاه‌عبدالعظیم هم سری زدیم و زیارت کردیم. بعد هم برای ...
24 آبان 1391

ختنه کردنت

روز ۲۴ بهمن ۱۳۸۷ بود که صبح زود از خونه زدم بیرون تا تو رو ببرم بیمارستان برای ختنه کردن. رفتم بیمارستان سوم شعبان و نوبت گرفتم. همه با پدر و مادر آمده بودند یا مادربزرگ. اما من و تو تنها رفته بودیم چون هرچی به بابات گفتم بیا گفت کاری نداره که خودت ببر. ولی دکتر انقدر تعجب کرده بود که نگو و نپرس بهم گفت یعنی شما تنهای تنها اومدید بچه‌رو ختنه کنید گفتم بله. گفت باباش گفتم کار داشت. گفت مادرتون گفتم خدا رحمتش کنه. گفت مادرشوهری چیزی. گفتم توانایی آمدن نداشتند. خلاصه با هزاران دلهره تو رو دادم تا کارتو انجام بدن. وقتی ختنه شدی انقدر گریه می‌کردی که نگو و نپرس. وقتی خواستم شیر بهت شیر بدم. اصلاُ قبول نکردی. خلاصه نگهبان دم در بیمارستان...
23 آبان 1391

اولین بیماری‌ات

دو سه روز بیشتر از تولدت نگذشته بود که برای تست زردی به بیمارستان سوم شعبان (بیمارستانی که توش به دنیا آمدی) بریدیمت و اونها با گرفتن خون متوجه شدند که تو زردی داری و به من گفتند به خانه بروم و فردای آن روز دوباره برای تست ببرمت با ناراحتی به خانه برگشتیم و وقتی فردای آن روز به بیمارستان مراجعه و دوباره آزمایش خون دادی متوجه شدیم درصد زردی بیشتر شده و باید بستری بشی. خلاصه بریدیم و بستریت کردیم سه روز توی بیمارستان بودی من توی این سه روز انقدر گریه کرده بودم که نگو و نپرس انقدر به خاطر تو گریه کرده بودم که پرستارها با تعجب به من می‌گفتند تا به حال به یاد ندارند مادری به خاطر بچه‌اش اینقدر گریه کرده باشه. تو هم البته چون من شیر زی...
21 آبان 1391