کمیل جانکمیل جان، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره

شاهزاده کوچولویی به نام کمیل

نوروز 94

چند روز دیگه از این سال یعنی سال 93 که سال اسب بود بیشتر باقی نمونده امشب هم شب چهارشنبه سوری هستش. چهارشنبه سوریت مبارک پسرم. دیشب رفتیم و برایت ماهی سر سفره هفت‌سین رو خریدم یکی مشکی و یکی هم طلایی. خلاصه خیلی خوشحالی به خاطر ماهی‌ها و سال نو امسال هم مثل پارسال تموم عیدو اداره تعطیله و ما می‌تونیم توی خونه استراحت کنن من که خیلی خوشحالم به خاطر اینکه بیشتر می‌تونم کنارت باشم و به تو برسم. کمیل قشنگم سه روز دیگه عیده و نوروز 94 می‌رسه امسال سال بز هستش امیدوارم سال خوبی باشه و برای تو اتفاقات خیلی خیلی خوبی بیفته و مهم‌ترینش این باشه که بتونیم خونمون رو جابه‌جا کنیم و به نزدیک اداره و البته مدرسه‌ای ...
26 اسفند 1393

اسفند ماه ۹۳ هم رسید

گل پسرم سلام بالاخره اسفند ماه ۹۳ هم رسید و ما هنوز موفق به فروش خونه نشدیم تا بتوانیم جابه‌جا شویم با اینکه بیشتر از ۴ ماه است که خانه را برای فروش گذاشته‌ایم دریغ از حتی یک مشتری می‌گن اوضاع و احوال ملک کساد شاید بعد از عید تکانی بخوره. هنوز اتاق تکونی نکردیم. ولی برای تو لباس برای عید خریدم و کفش‌هات رو هم پنج‌شنبه گذشته خریدم. چون خیلی دلمرده و افسرده شده بودم دیگه حوصله نوشتن برات نداشتم چون باید خرداد کارهای ثبت‌نام مدرسه تو را انجام بدهیم و هنوز وضعیت مان نامشخص است. روزهای پیش‌دبستانی به سرعت می‌گذرد و تو هر روز چیزهای بیشتری یاد می‌گیری و بزرگ‌تر می‌شوی دو تا دندون جلویی&zwnj...
3 اسفند 1393

با یک ماه و سه روز تأخیر

سلام گل پسرم. امروز سه شنبه ۹ دی هستش و ما بالاخره با یک ماه و سه روز تأخیر توانستیم جشن تولد تو رو توی مهد برگزار کنیم. البته بیشتر معطل بابا رضا شدیم که پایش خوب بشه و بتونه به تولد شما بیاد ولی خوب نشد. و ما امسال مجبور شدیم بدون اون تولد بگیریم. تولد خوبی بود و کیک تولدت رو بابانوئل سفارش داده بودم که خیلی خیلی خوشگل شده بود و بچه‌ها همه کلی برات رقصیدند و کلی شعر تولدت مبارک خوندند و خلاصه با دوستات خوش گذروندیم. من هم کادو برات یه دونه موتور خریده بودم که جلوی بچه‌ها تقدیمتون کردم. خلاصه یه بار دیگه تولدتون مبارک باشه ایشالا ۱۰۰ ساله باشی.  
9 دی 1393

۲۸ صفر سال ۹۳

سلام پسری، می‌دونی پسرم این روزها خیلی خیلی سرم شلوغه. با یک آقایی قرارداد بستم برای صفحه‌بندی کتاب‌هاش، کتاب‌هاشم انگار تموم نشدنی هنوز یکی رو تموم نکردم اون یکی رو می‌فرسته از لحاظ درآمدی خیلی خوبه خدا رو صد هزار مرتبه شکر ولی خیلی خیلی خسته شدم چون مجبورم هر شب تا صبح کار کنم و صبح هم البته باید به سر کار بیام. ولی عیب نداره چون می‌خوام به خاطر مدرسه تو سال‌ دیگه خونه رو عوض کنم و پول لازم هم هستم به همین خاطر تحمل می‌کنم دعا کن ایشالا کارا ردیف بشه و خونمون فروش بره چون دو ماهه که گذاشتم برای فروش ولی حتی یه مشتری هم نیومده همه می‌گن ماه صفر تموم بشه درست می‌شه. امیدوارم که همین‌طور ...
1 دی 1393

ژوراسیک پارک تهران

کمیل عزیزم دیروز من و تو رفتیم ژوراسیک پارک برای دیدن دایناسورهای متحرک که من حدوداً اواخر آبان ماه بلیطش رو رزرو کرده بودم. چون تو علاقه خیلی زیادی به دایناسورها داری فکر کردم که باید برات جالب باشه. البته دیروز با اینکه راه زیادی رو رفتیم انقدر خوشت اومده بود که نگو و نپرس همه‌اش بدو بدو می‌کردی که زودتر دایناسورهارو ببینی به توضیحات آقایی که توی آمفی تئاتر در مورد دایناسورها صحبت می‌کرد خیلی خوب گوش کردی و تقریباً همه‌اش رو یاد گرفتی و از حفظ کرده بودی و مدام درمورد اونها صحبت می‌کردی. چند تا عروسک دایناسور هم خریدیم. و ناهارو هم توی هفت‌تیر رفتیم رستوران. وقتی سوار اتوبوس شدیم که به خونه برگردیم فکر می‌...
15 آذر 1393

تولد لیانا دختر دایی امیر

سلام گل پسرم دیروز خدا به دایی امیرت یه دختر دیگه داد که همگی از تولدش خوشحال شدیم. حالا دایی امیر هم مثل دایی محمد دوتا دختر داره. عکس‌هاش رو هم روی وایبر برای من فرستادن خیلی ناز و خوشگله. امیدوارم این دختردایی هم برای دایی خیلی خوشقدم و پربرکت باشد. اینم عکس لیانا خانم کمیل قشنگم دیروز داشتم می‌اومدم دم در مهد دنبالت که خوردم زمین خیلی بد خوردم زمین اول سرم خورد زمین و کنار چشمم حسابی ورم کرد و زخم شد و حالا مثل یه تخم‌مرغ زده بیرون خیلی خدا رحم کرد اگر یه ذره پایین‌تر خورده بود نمی‌دونم الان چشمم چی می‌شد. خلاصه اینم از دیروزمون. ...
12 آذر 1393

تولد ۶ سالگی پسرم

پسر قشنگم ۶ آذر ماه تولد شما بود و من چون درگیر کارهای مربوط به تولدت بودم نتونستم برایت چیزی بنویسم و تولدت رو تبریک بگم. اما حالا تولدت رو بهت تبریک می‌گم و امیدوارم هزارساله باشه و سلامتی و سعادت و خوشبختی همیشه همراهت باشه. پسرم روز چهارشنبه ۵ آذر یک کیک کوچولو گرفتیم و رفتیم خونه عمه عفت چون بابا پاشو عمل کرده و اونجا بود رفتیم تا با بابا تولدت رو جشن بگیریم و کلی هم هدیه بهت دادند و تو هم البته خیلی خیلی خوشحال شدی. روز پنج‌شنبه هم یک کیک که زمین فوتبال بود گرفتیم و خاله‌ها اومدند خونه باباحاجی و خلاصه حسابی برایت زدند و رقصیدند و تولدت رو جشن گرفتند و هدیه بهت دادند و خلاصه خیلی خیلی به هر دو تاییمون خوش گذشت. ...
9 آذر 1393

تاسوعا و عاشورای حسینی سال ۹۳ و عزاداری آقا کمیل

سلام گل پسرم دیروز و پری‌روز یعنی ۱۲ و ۱۳ ‌آبان تاسوعا و عاشورای حسینی بود و ما با همدیگه کلی بیرون رفتیم البته برای اینکه تو توی عزاداری شرکت بکنی و البته هم زنجیر و هم طبل بزنی. این نقاشی رو برای شبکه پویا کشیدی از ظهر روز عاشورا و به شهادت رسیدن امام حسین و من هم برایشان ارسال کردم. ...
14 آبان 1393

اول آبان و شهربازی بسیج

اول آبان خاله مصی اینها اومده بودند ملاقات بابا، و بعدش به خاله‌اینها پیشنهاد دادم که بریم پارک بسیج تا تو و روژان کمی بازی کنید. اونها هم قبول کردند و رفتیم پارک. به تو و روژان انقدر خوش گذشته بود که می‌گفتی امروز بهترین روز زندگی من بود. خلاصه چند تا وسیله بازی سوار شدین. عمو حسن هم کالباس و نون خرید و خلاصه باهم خوردیم و من هم کمی پفیلا و آب معدنی و اینها خریدم و باهم یه دو ساعتی توی پارک گشتیم و تو هم که مشغول بازی و شیطونی و خلاصه شیرین‌زبونی. اینم عکس‌های شما در شهر بازی بسیج اینجا حسابی با هم بپر بپر کردین و حسابی عرق کرده بودین ...
4 آبان 1393